سرخوش ز سبوی غم پنهـانی خویشم چون زلف توسرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگـویم زکم وبیش چون آیـنه خوکرده بهحیرانی خویشم
لب باز نکـردم به خـروشی و فـغـانی من مـحـرم رازدل طـوفانی خـویشم
یکچند پشیمان شدم از رندی و مستی عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکرخـند لبش جـان نسـپردم شـرمنـده جانان به گرانجانی خویشم
بشکسته ترازخویش ندیدم به همه عمر افسرده دل ازخویشم وزندانی خویشم
هر چـند امـیـن بـسـتـه دنـیـا نــیـم امـا دلـبـسـتـۀ یـارانخـراسـانـی خـویـشـم